قصه آقا روباهه در یک روز برفی
منبع: https://rasanika.com
در یک كوه بزرگ خانه كوچك عمو حسن قرار داشت. او به تنهایی در خانهی خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه زندگی میكرد. خانه كوچك او بیرون از جنگل كاج ساخته شده بود.
او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و عاقل بود. او ریش سفید رنگ بلندی داشت و یك كلاه خیلی بامزه میپوشید. با اینكه تنها زندگی میكرد هنوز هم دوستان زیادی داشت. همه حیوانات و پرندگان دوستانش بودند.
هوا سرد میشد و پرندگان به مناطق گرمسیر جنوب پرواز میكردند. زمستان نزدیك بود. برخی از حیوانات كه مجبور بودند در جنگل بمانند در بدنشان برای مدتی طولانی غذا ذخیره میكردند و به زودی به خواب زمستانی میرفتند تا اینكه بهار برسد.
این داستان درباره یكی از این حیوانات است كه در این جنگل زندگی میكرد. یكی از صبحهای اواسط بهمن ماه، روباه در جستجوی یافتن صبحانهای میان جنگل آهسته قدم میزد. هوا بد بود، برف زمین را پوشانده بود و باد هر لحظه شدیدتر میشد.
در این موقع از سال غذا به سختی گیر میآمد بنابراین روباه مجبور بود مسافت بیشتری را نسبت به گذشته برای یافتن غذا جستجو كند.
برف و باد شكار كردن را خیلی سخت میكرد. باد هر لحظه شدیدتر میشد. روباه میخواست به لانهاش برگردد اما پیش خودش گفت "یك كم دیگر هم میگردم، آخه خیلی گرسنه هستم و نمیتوانم بودن غذا برگردم."
یک دفعه صدای زوزه شدید باد در میان درختان پیچید. روباه كه از چیزی خبر نداشت در زیر یك درخت فرسوده كه ریشه محكمی نداشت در حال راه رفتن بود كه صدای شكستن چیزی را شنید، همانطور كه به اطراف برمیگشت كه بفهمد این صدا از كجا میآید یك درخت شكسته سیاه بزرگی را دید كه به روی او میافتاد.
شروع به دویدن كرد تا آنجایی كه میتوانست سریع میدوید، اما پنجههایش در داخل برفهای عمیق گیر میكردند. وقتی كه درخت شكسته كنار او روی زمین افتاد او فكر كرد كه از این حادثه نجات پیدا كرده. اما در همان لحظهای كه او میخواست بپرد تا از آن وضعیت نجات پیدا کند، تنهی درخت به آهستگی چرخید و روی دم او افتاد.
روباه بیچاره، گرسنه بود و كلی از خانهاش دور بود و دمش هم در زیر درخت بزرگی گیر كرده بود.خوشبختانه برف آرام میبارید و او هم صدمه جدی ندیده بود اما او ابدا خوشحال نبود.
كم كم شدت بارش برف بیشتر شد. روباه به این دردسر بزرگ فكر میكرد، اگر برف همینطور ببارد بعد از مدتی حتی روی سرش را هم میپوشاند، حالا او خیلی نگران بود.
آن روز صبح عمو حسن مثل همیشه صبح زود برای قدم زدن در میان جنگل از خانه بیرون آمد. راه زیادی نرفته بود كه صدایی شنید. به اطراف نگاه كرد تا ببیند آیا میتواند محل آن صدا را پیدا كند. فهمید كه صدا از طرفی میآید كه درختی افتاده است.
تا آنجا كه پاهای پیرش میتوانست وزن او را تحمل كند در میان برف سریع به آن سمت دوید. وقتی كه كنار درخت شكسته رسید هیچ كسی را ندید تا اینكه به آن طرف درخت رفت و در آنجا یك روباه كوچولو دید كه از باد و برف در خودش فرو رفته و خودش را جمع كرده است. عموحسن او را شناخت و پرسید: اینجا چیكار میكنی ؟ روباه كوچولو با صدای بغض آلود ماجرا را تعریف كرد.
او خیلی سردش بود و گفت: من ساعتهاست كه اینجا گیر افتادم، دیگه خیلی خستهام، خیلی تلاش كردم تا از این وضعیت رها شوم اما هنوز دم من گیراست.
پیرمرد گفت: من سعی خواهم كرد كه درخت را تكان دهم تا تو رها شوی. اما عموحسن آنقدر قوی نبود و هر قدر تلاش كرد نتوانست تنه درخت را حركت دهد.
وقتی عموحسن موفق به تكان دادن تنه درخت نشد. به فكر فرو رفت و گفت: حالا فهمیدم كه چه باید بكنم. او در جنگل به دنبال چیزی میگشت تا اینكه با یك شاخه درخت دیگر برگشت. او تلاش كرد با آن چوب، تنه درخت بزرگ را كمی بالاتر ببرد اما او به اندازه كافی قوی نبود.
او یك قدم به عقب رفت و با دقت به تنه درخت نگاه كرد. او یك نگاهی به برف كرد كه همه اطرافش را پوشانده بود و سپس نگاهی به آسمان انداخت. به نظر میرسید كه بارش برف برای مدت طولانی ادامه خواهد داشت و آنها مجبورند كه سریعتر كاری كنند.
عمو حسن فكری كرد. او با سرعت به كلبه اش برگشت وقتی كه به آنجا رسید به سراغ ابزار كارش رفت و با سرعت برگشت در حالی كه یك اره بزرگ را با خود حمل میكرد.
وقتی به جنگل برمیگشت، امیدوار بود كه مسیر را بخاطر بیاورد. زیرا بارش برف ردپای او را پوشانده بود. بارش برف سنگین تر شده بود و باد شدیدتر میوزید اما عموحسن به راهش ادامه داد.
او به محلی رسید كه روباه آنجا بود اما تمام آنچه كه او میتوانست ببیند تنه درخت و برفی بود كه تمام زمین را پوشانیده بود. او فكر كرد كه دیر رسیده است اما او یك بینی قهو های در میان برف دید. او با سرعت هر چه بیشتر با دستهایش شروع به خالی كردن برفهایی كرد كه دور روباه را پوشانده بودند. او هنوز زنده بود.
او شروع به اره كردن درخت كرد اما نه به دو نیمه، بلكه به سه قسمت. دو قسمت كه بلندتر بودند در هر انتها و یك قسمت كوچكتر در وسط، یعنی همان جائی كه دم روباه گیر كرده بود. او روباه را بلند كرد و در پتویی كه از كلبهاش آورده بود پیچاند.
پیرمرد به آهستگی در حالیكه روباه را بغل كرده بود به كلبه اش برگشت. آتش خوبی را روشن كرد و یك سوپ خوشمزه برای خودشان درست كرد.
آن دو، روز سختی را گذرانده بودند و خیلی خسته بودند روباه روی كفپوش كنار شومینه و پیرمرد روی صندلی مورد علاقهاش بخواب رفتند. وقتی كه صبح از خواب برخاستند هر دو مایل بوند كه روباه در تمام طول زمستان كنار عمو حسن بماند و این دقیقا همان اتفاقی بود كه رخ داد.