داستان کودکانه نی نی تنبل
منبع: https://rasanika.com
نی نی و مامان میخواستن با هم برن خونهی مامان بزرگ. مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره میکرد به زمین و غر میزد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو.
نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا میزد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید. مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت. نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد.
نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت. مامان دست نی نی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نی نی گفت آخ آخ. و هی کج کج راه رفت. مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو درآورد سنگه خودش افتاد. به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه. کفشات هم تمیزن. آخه چرا اذیت میکنی راه نمیری؟
نزدیک خونهی مامان بزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نی نی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و میخواست اونو بگیره. مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی رو زمین . نی نی چقد امروز تنبلی!
نی نی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون میداد و میگفت ای ... ای ... ای
مامان اومد ببینه نی نی چی میگه و به چه چیزی اشاره میکنه. ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار.
مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی رو بغل کرد و برد تو.
نی نی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ میزد و پاهاشو تکون میداد. مامان توجهی نکرد و نی نی رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچهی تنبل خسته شدم. همش میخواد یه جا وایسه یا بشینه.
مامان بزرگ نی نی رو بغل کرد و بوسید و گفت قربون نی نی تنبل خودم برم. نی نی خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.
اون روز نی نی تا شب خونهی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.